امروز نه روز جانباز نه هفته دفاع مقدس ، اتفاقا می خواستم این مطلب رو در هفته دفاع مقدس بزارم تو وبلاگم اما گفتم باید یه روز خارج از این مناسبت ها بزارم تا بگم صحبت کردن از این موضوع فقط برای یه روز خاص نیست . چند وقت پیش که تهران بودم دیدم داییم خیلی بغض کرده و ناراحته پاپیش شدم که چی شده یهو زد زیر گریه و...
گفت : دایی جون برای دوستم دعا کن
گقتم : الهی قربونت برم دایی جواد ، چرا گریه میکنی مگه چی شده دوستت؟
گقت : حالش خیلی بد شده ، 2 روز بود از بیمارستان مرخصش کرده بودن اما امروز دوباره تو بیمارستان ساسان بستریش کردن .
یه کم باهاش حرف زدم ، آروم شدنی نبود خیلی دلش گرفته بود ، به قول خودش دلش برای دوستای شهیدش تنگ شده بود . از پیشش بلند شدم اما کلی حرف نگفته داشتم با داییم . خیلی ناراحت شده بودم می خواستم بهش بگم : چرا میخواید دعا کنیم دوستتون بمونه؟؟ بمونه که چی بشه ؟ چرا راضی میشید که بمونه و درد غریبی ، درد طعنه ، درد زخم زبون ، درد تهمت ، درد بی کسی ، درد بی اعتنایی و هزارن درد دیگه و علاوه بر اون ، درد اینهمه بیماری رو تحمل کنه . دایی جون مگه خود تو نبودی که چند روز پیش موقع از تاکسی پیاده شدن یه موتوری هلت داد و افتادی و سرت خورد به جدول؟؟؟ الهی قربونت برم آخه تو که یه طرف بدنت کاملا لمسه تو که برای راه رفتن احتیاج به کمک داری کدوم بی معرفتی جرات پیدا میکنه به ساحت مقدس تو و امثال تو تجاوز کنه ؟ مگه خودت همیشه پا بند آسایشگاه و درمونگاه و بیمارستان نبودی مگه نگفتی فلانی فلانی فلانی و چند تا دیگه اصلا بی نام نشون هستند اصلا کسی اعتنایی بهشون نمی کنه...مگه خودت نبودی میگفتی کسی به اینا نمره و درصد نداده حتی بعضی ها با تموم جراحتی که برداشتن برای درخواست کسی اعتنایی بهشون نکرده؟؟؟ مگه خودت نبودی می گفتی فلانی تو یه جایی زندگی میکنه که برای خرج دوا دکترش همسرش و دخترش خدمتکار خونه مردم هستن ...مگه خودت نگفتی همه اینها رو .مگه خودت نگفتی بچه های فلانی آرزوی مرگ پدرشون رو میکنند چون هنوز لباس خاکیش رو می پوشه و میره بیرون ..مگه نگفتی پدر دو تا شهید اینقدر وضعیت زندگی بدی دارن که همسایه ها براش صدقه جمع میکنن و با شنیدن این خبر چنان حالت بد شد که.....مگه نگفتی هر وقت میرم آسایشگاه و بر میگردم از خدا میخوام فرج صاحبمون روبرسونه ..مگه نگفتی فلانی داره از موقعیتش سوء استفاده میکنه . اینهمه دم دستگاه بهم زده مگه خودت نگفتی فلانی وقتی بهوش اومد از شدت گریه نمی تونستن کنترلش کنن وقتی از همسرش پرسیدی چی شده گفت آب سمارو رو ریخت رو سر بچه 6 ساله ام الان یادش اومده ..مگه خودت نگفتی پرستارا میگفتن فلانی رو یه خانواده چون پول نداشتن که بیارن آسایشگاه نصفه شب میارنش و میزارن کنار در و میرن ..الان هم خرجش افتاده گردن......!!!!!
بازم بگم؟!!!
هر 3 ثانیه یک کودک بر اثر گرسنگی و جنگ می میرد.....
پا ورقی:
امروز روز جهانی کودک بود . در ضمن گرامی هم بود !!!
امروز روز جهانی کودک بود. وقتی از برزگترها می پرسیدند چه وظیفه ای در مقابل کودکانمان داریم همه پاسخ می دادند انتخاب نام نیک مهمترین وظیفه ماست!!!
امروز روز جهانی کودک بود.وقتی از کودکان می پرسیدند آرزوی تو چیه ، آنها فقط آرزوی خرید عروسک و اسباب بازی داشتند .
امروز روز جهانی کودک بود.هر کودک لبخندی از خداست.
امروز روز جهانی کودک بود.هر 3 ثانیه لبخندی از خدا می میرد.
امروز روز جهانی کودک بود....
دستم را مشت می کنم ، یادم می افتد که گفته اند قلب هر کس به اندازه مشت اوست .
دستم را مشت می کنم ، یادم می آید که این دست و این مشت گره کرده می تواند فریادی باشد که در مسیر آزادی قد بر افراشته است .
دستم را مشت می کنم و تو در نظرم مجسم می شوی با سنگی در مشت گره خورده.....
......و حالا یادم می آید که قلب تو هم به اندازه مشت توست ، مثل همه کودکان دنیا .
مشت تو هم فریادی است برای آزادی ، اما آزادی تو چقدر نا چیز است ! از هر طرف برای غصب این آزادی کوچک به تو هجوم آورده اند ، سرزمینت این را گواهی می دهد .
وقتی سنگ در دست می گیری و دستتت را مشت می کنی ( همان دستی که به اندازه قلب توست ) می شود فهمید که در قلبت چقدر نفرت جمع کرده ای از غاصبین آب و خاکت ، از غاصبین آزادی ات .
دشمنان تو این را نمی دانند که کوکان فلسطینی ، نفرت را از قلب هایشان بیرون کشیده اند به هیات سنگ ها و به سمت آنان پرتاب می کنند .
این سنگ ها ، هر سنگ نفرت است که برسرغاصبین فلسطین فرود می آید .
و حالا دستم را که مشت می کنم ، تو در نظرم مجسم می شوی ، با سنگی در دست ، سنگی که نفرتت را فریاد می کشد تا بر چشم نابینای اسرائیلی ها بنشیند....
مردان کوچک قدس ! همچنان بلندای باورتان را به آسمان شهر گره بزنید .
همچنان پینه های دست تان را با سنگ ها نوازش کنید ، تا دمیدن صبح ، راهی نمانده است .
منتظریم تا بار دیگر از ماذنه های قدس ، صدای بلال را بشنویم .
بار دیگر شکوفه های زیتون و عطر پرتغال را منتظریم .
فرزندان فلسطین مظلوم ! فقط یک " یا علی " دیگر کافی است .
" یا علی "
امشب (شنبه / 7 /مهر ) دفتر توسعه زحمت کشیدن و جمعی از وبلاگ نویسای خوب از جمله من رو در رستورانی اونم از نوع نمونه برای افطاری دعوت کردن . دستشون درد نکنه ، هم فال بود هم تماشا . سوپ خوشمزه ای و چلو مرغی بود که نوش جان کردیم . چایی . خرما . زولبیا بامیه و پنیر هم که مثل همیشه مهمون سفره افطار بود . حالا اینا مهم نیست جالب دیداری بود که تازه شد . دوستان طهورایی رو دوباره دیدیم . حاج آقای نجمی و مهندس فخری که از بزرگان هستند تا بقیه که از سروران هستند . آقای فضل الله نژاد رو ندیدم اما خانمشون و آقا محمد مهدی رو دیدم . شهیده ، گلدختر ، حنا خانم( خواهر گلدختر ) و..... محمد جواد تپل و ناز رو دیدم جای دوقلوها خالی بود . دوست جدیدی هم پیدا کردم به نام آقای علی نجمی . البته نذاشتیم مامان و باباش بفهمن اما ما سعی کردیم با هم دوست بشیم ولی همش گریه میکرد فکر نکنید گرمش بودا نه خیلی خوشحال بود از آشنایی با ما اشک شوق می ریخت !!! آقای احسان بخش رو زیارت کردیم که مشرف شدن بالا و رفتن سر میز مادرشون و خانم آقای نجمی و کلی سلام و علیک کردن و کلا ما رو ندیدن و ما به دیوار سلام کردیم تازه خواهرشون سر میز ما بودن اما ایشون حتی به خاطر خواهرشونم یه نیش ترمز نزدن سر میز ما . خوب البته اینم از نجابت و متانت ایشونه! تازه مادرشونم روز 23 رمضان ما رو دعوت کردن خونشون و کلی با لهجۀ شیرین یزدی برامون دعا کردن که عاقبت بخیر و خوشبخت بشیم و ما هم کلی صفا کردیم . خواهر آقای احسان بخش هم به عنوان یه نیروی فعال به سرعت مشغول معرفی شخصیت های جدید برای ما بودن . دیگه آقای نمیدونم فامیلیشون چیه رو دیدم که فقط میدونم تو دفتر توسعه هستن ،آقای مجاهد ، آقای بهرامی ، آقای محمودی و... خلاصه دوستان وبلاگی جمع بودن وجای بقیه هم اصلا خالی نبود چون بالا ظرفیت تکمیل بود . ایشالا دفعات بعدی میگیم بهشون تو یه رستوران نمونه تر افطاری بگیرن که جا برای همه باشه . شب به یاد ماندنی و قشنگی بود و از صمیم قلب برای دوستان دفتر توسعه سلامت و سعادت آرزو میکنم .
چند روز پیش وقتی نزدیک افطار مامان کاسه ی آش رو داد دستم تا ببرم خونه ی همسایه وقتی زنگ خونشون رو زدم پسرشون اومد دم در ،( این همسایه ی ما یه پسر دارن به اسم مهدی که امسال رفت کلاس اول ابتدایی.مهدی خیلی پسر بامزه ، مودب و خوشگلیه ، برای همین من خیلی دوسش دارم . اوایل وقتی تو کوچه مهدی منو میدید با خجالت سلام میکرد اما اینقدر من باهاش سلام و علیک کردم و باهاش شوخی کردم که الان دیگه کلی با هم دوست شدیم.) ولی چون کاسه آش داغ و سنگین بود ازش خواستم تا مامانشو صدا کنه. من اون روز آش رو دادم و برگشتم اما تا امروز فکر می کردم چرا ما بزرگتر ها توی ماه رمضون فقط دم افطار برای هم نذری می بریم؟پس کوچولو هایی که روزه نیستن چی؟این بود که امروز نزدیک ظهر یه بشقاب سالاد الویه بردم خونه ی دوستم اینا( همین آقا مهدی ).مامان مهدی وقتی بشقاب الویه رو دید دستم خیلی تعجب کرد و بهم گفت: مگه روزه نیستی شما؟ مگه یادت رفته که ماه رمضونه؟منم گفتم نه یادم نرفته ، اتفاقاً من هم مثل شما روزه هستم اما میشه چند لحظه مهدی رو صدا کنید لطفاً ؟وقتی مهدی اومد دم در ، بشقاب رو دادم دست مهدی و گفتم : این مخصوص آقا مهدی فقط .ای کاش بودید و می دیدید که چقدر خوشحال شده بود از اینکه اختصاصی براش غذا بردم. مهدی به مامانش می گفت:منم چون روزه ی کله گنجیشکی می گیرم برام از اینا آورده؟منم چون کمکت می کنم که چون روزه ای خسته نشی برام از اینا آورده و ....؟؟؟
پیش خودم فکر کردم ما ایرانی ها عجب سنت های قشنگی داریم .اما بعد گفتم نه ما ایرانی ها ، بلکه همه ی ما مسلمونا مخصوصاً ما شیعه ها. آخه مگه حضرت زهرا(س )الگوی همه ی ما نگفتن الجار ثم الدار .حالا چه فرقی می کنه این همسایه چند سالش باشه؟ مگه کوچولوها همسایه ی ما نیستن؟اصلاً چه بهتر دل کسی رو به دست بیاریم که معصوم و پاکه . کسی که مطمئنیم دم افطار همون روزه ی به قول خودش کله گنجشکیش دعامون میکنه و حتماً خدا صداشو می شنوه و دعاشو اجابت می کنه .
داستان دربارۀ یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود . از پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست ، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همانطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد از کوه پرت شد در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات وحشتناک همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش می آمد و اکنون فکر می کرد که مرگ چه قدر به او نزدیک است ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شده است بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه ی سکوت برایش چاره ای نماند جز اینکه فریاد بکشد: " خدایا کمکم کن " ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده شد :
- از من چه می خواهی
- خدایا نجاتم بده
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟
- البته که باور دارم .
- اگر باور داری طناب را پاره کن
یک لحظه سکوت ....و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طنای بچسبد . گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند . بدنش از یک طناب آویزان بود و دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... اما او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
و ما ؟ چه قدر به طنابمان وابسته ایم ؟ آیا حاضریم آن را رها کنیم ؟
بیاییم در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنیم . هرگز نگوییم که او ما را فراموش کرده است و یا تنهایمان گذاشته .هرگز فکر نکنیم که او مراقبمان نیست وهمواره به یاد داشته باشیم که او آفریدگار ماست .
هر گاه می خواهم برای عزیزی نامه بنویسم سر آغازش را نام تو قرار می دهم. اینک که مخاطبم تویی و برای خودت می خواهم چند خطی را بنگارم با چه کلامی باید آغاز کنم؟ اما باز هم ......
به نام خدا
سلام ، مرا که حتماً به خاطر داری! بنده ای کوچک از کرۀ زمین . اینجا هوا خوب است . زمین امن و امان است ، خوب البته به رسم زمان هابیل و قابیل هنوز ظلم و برادر کشی در گوشه و کنار زمین رخ میدهد اما در کل می شود گفت دنیا می گذرد . بهار هنوز زیباست ، تابستان و پاییز هنوز خیره کننده اند و زمستان مثل همیشه مغرور ، سپید و پاک . گلها هنوز شکوفه می دهند در هر بهار ، هنوز سقوط آبشار پر مفهوم تر از عروج فواره است ، هنوز کوه ها استوارند و دره ها عمیق ، هنوز یاس ها بوی رازقی می دهند و بیدها مجنون لیلی اند ، هنوز دریا دریاست و آسمان بالای سرمان است ، هنوز خورشید از تابیدن بی تاب نشده ، هنوز هر شب برای دل های دلتنگ ، ماه رخ نمایی می کند ، هنوز نگاه ها منتظرند و سینۀ جاده ها به انتظار قدوم مسافر عزیزمان چشم به راه است. می خواهم کمی از خودم برایت بگویم ، از خود تنهایم. حوصله داری؟
مامان و بابا حالشان خوب است ،روزمره را می گذرانند و تلاش می کنند تا آینده ای روشن تر برای ما بسازند . خواهر و برادرم هم حالشان خوب است، سلام دارند ! من هم ای... کم بد نیستم . در کنار تمام شلوغی ها احساس میکنم به انتهای جاده رسیده ام ، تنهایم .دل تنگم ، دل تنگ تو ، خودم ، حرف های خودمانی امان . یادش بخیر چقدر دوستت داشتم ، برایت حرف میزدم ، یادت است در حیاط حرم روبروی گنبد می نشستم و با تو سخن می گفتم؟ از خودم ، کارهایم ، اصلا انگار گزارش کار می دادم به آقای رییس ، از هر دری با تو بدون هیچ آدابی حرف می زدم . حتی برایت جدید ترین جک هایی که شنیده بودم را تعریف می کردم ! یادت می آید چه قدر رفیق بودیم با هم؟ اما احساس میکنم چند وقت است که از هم دور شدیم .نمی دانم تو مشغله ات زیاد شده یا من بی وفا شدم . راستی چه شد که آن روزهای قشنگ اینقدر کم شدند؟ من که هیچ نمی دانم ( یا خود را به ندانستن می زنم ) . می دانم که من بی وفایی کردم ، میخواهم برایت از روزهایی بگویم که از تو دور بودم . راستش خودم هم نفهمیدم چه شد که این شد ! تا پلک بر هم زدم و باز چشمانم را گشودم همه را دیدم در کنارم جز تو را، گاهی اینقدر دلتنگ تو و صدایت ! بله صدایت ، اینقدر دلم برای صدایت تنگ می شد که گوشم را به آسمان می چسباندم اما هیچ به گوشم نمی رسید و من به خیال خود تصور می کردم که تو مرا فراموش کرده ای ، نمی دانستم که تو در تمام مدت چشم از من بر نداشته ای ،نمی دانستم یا شاید فراموش کرده بودم که تو خدای خوب و بخشنده ی منی .من آن زمان نمی فهمیدم گوش من است که سنگین شده ، چشم من است که کم سو شده . چقدر به خودم و خودت ظلم کردم بی آنکه متوجه باشم . اما حالا به سویت مشتاقانه بازگشتم . در مناجات ها و دعا ها خوانده ام که دل تو هم برای بندگانت تنگ می شود ، راستش را بگو ! برای من هم دلتنگ شدی یا نه؟ تو بگو از خودت . از آن بالا ها برایم بگو . از آسمان از بهشت . راستی بال فرشتگانت که همه سالمند ، نه؟ مدتهاست که هوای دلم ابریست ، سال هاست که در نجواهایم فقط نام تو را صدا می زنم و می دانم که فقط تو پاسخ گوی تمام دلتنگی هایم هستی . من سر از تقدیر و قسمت و حکمت تو در نمی آورم برای همین گاهی از ندادن هایت دلگیر می شوم و غر می زنم ، تو ببخش . تو می دانی که شکایت نیست فقط کمی از احوال خودم برایت حکایت می کنم تا بدانی بندۀ نا چیزی روی زمین داری که در هر حال دوستت دارد و به تو محتاج است . اما من نه از روی احتیاج که از روی اشتیاق سر بر آستانت می سایم و مخلصانه می پرستمت ای یگانه معبود من .