دیشب وقتی برای خواب رفتم به اتاقم ، تازه چشمام گرم شده بود که با صدای اس ام اس چرتم پاره شد . بابا بود ، از طبقه پایین اس ام اس زده بود و شماره پسورد کارت سامانشو میخواست که دفعه آخر به لطف من خالی شده بود . مدت هاست که بابا وقتی کارم داشته باشه حتی اگه خونه باشیم هر دومون به جای اینکه منو صدا کنه و برم پیشش بهم اس ام اس میزنه . قبلا میومد بالا توی اتاقم یا صدام می کرد می رفتم پیشش اما الان با اس ام اس یا همون پیامک کارشو راه میندازه . من و خالم که همیشه با هم تلفونی حرف می زدیم مدتهاست که فقط با اس ام اس حالی از هم می پرسیم . سالهاست که با داییم ایمیل میزنیم به هم و حرفامونو اونجا میگیم ، ... این از دنیای به اصطلاح حقیقی ، دنیای نت که بماند... چند روز که هیچ ، اگه دیگه هیچ وقت هم نیای هیچکی نمیگه کجا بود ؟ کی بود ؟ زندس یا مرده ؟ ...
یکی نیست بپرسه پس ما برای چی زنده ایم ؟ زنده ایم تا کار کنیم یا کار میکنیم تا زندگی کنیم ؟؟؟ من دوست ندارم اس ام اس زدنو ، من دوست ندارم بی معرفتیو ... من دوست دارم خالمو حضوری ببینم ، دوست دارم نگران دوستام بشم و برم بهشون سر بزنم . نمی خوام دنیای من اینطوری ماشینی بشه . نمی خوام بابام بهم اس ام اس بزنه ، نمی خوام به داییم ایمیل بزنم ، نمی خوام به شوهر خالم که مثل پدرم دوستش دارم اس ام اس بزنم و اونم فقط بیاد تو وبلاگم روز دخترو تبریک بگه بهم . نمی خوام روزی 5 الی 8 ساعت بشینم پای کامپیوتر آخرشم اگه یه روز نتونستم برم نت کسی سراغمو نگیره ، دلم می خواد دلم تنگ بشه برای دوستام و به خدا تنگ می شه . می گن دنیا ماشینی شده ، اگه وقتتو برای خاله بازیو حال احوال و دید و بازدید بگذرونی از دنیا عقب می افتی اونوقت واویلا میشه احتمالا !
میگن روزگار بی وفا شده
..................بی معرفت
....................نا لوطی
.....................بی مرام
اما اشکال نداره بیا ما با مرامو لوطی باشیم .
گفت : خودتو معرفی کن .
گفتم : اسمم که ضحی هست ، 22 سالمه ، فرزند دوم هستم ، اهل کامپیوتر و اینترنت.......
پرید وسط حرفمو گفت : نه ، از رگ و ریشت بگو . می خوام از اصل و نسبت بدونم .
گفتم : یعنی از مامانو بابام یا از بابابزرگم اینا ؟
گفت : از هر چی که اصلت بر می گرده به اون ، از اون بگو برام .
لبخندی زدم و گفتم :
اعتقادم ... خدایی
دینم ... محمدی
عدلم ... علوی
عفتم ... فاطمی
عصمتم ... حسنی
عشقم ... حسینی
مظلومیتم ... محسنی
عبادتم ... سجادی
علمم ... باقری
مذهبم ... جعفری
اخلاقم ... کاظمی
غربتم ... رضوی
سخاوتم ... جوادی
تقوام ...نقوی
بشارتم ... عسکری
انتظارم ... مهدوی
مرامم ... ابالفظلی
صبرم ... زینبی
.
.
.
گفت : ادعای بزرگیه ، همه ی اینها که گفتی هستی ؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم : نه ... اما دوست دارم که اینطوری باشم .
تجربه هشت نه ساله در اینترنت و تجربه پنج شیش ساله در یاهو مسنجر به من ثابت کرده که اینترنت محیطی بسیار عالی برای دستیابی به جدیدترین علوم و یافته های دنیا هست و یاهو مسنجر نرم افزاری که باید کار کردن درست رو باهاش بلد باشی و گرنه نه تنها کمکی به انسان نمیکنه بلکه سخت ترین مشکلات رو هم به وجود میاره .
حدود هشت سال پیش که سیستم کامپیوتر وارد اتاق من شد همزمان با اولین روز ورودش اتصال به اینترنت هم همراهش اومد . دو سه سالی فقط سایت و وب گردی میکردم . به اصرار یکی از دوستام برنامه مسنجر رو روی سیستمم نصب کردم . اولش چت برام جذاب بود ، اما این جذابیت بیشتر از یک هفته دوام نیورد . دیدن دوستانم با مشکلات عجیب غریبی که براشون پیش اومده بود یا شایدم بهتره بگم خودشون با بی فکریشون برای خودشون به وجود اورده بودن برای من عبرت شد تا چت کردن رو برای خودم محدود کنم و برای همین چت محدود هم چهار چوب خاصی قرار بدم که نه خودم ضرری ببینم نه طرف مقابلم آسیبی ببینه . اولین بند از اون قوانین برای چت کردن این بود که من برای زندگی شخصیم و چت کردنم مرز بندی کردم . خط قرمز محکم و پر رنگی بین چت و زندگی حقیقیم کشیدم تا دنیای چت هر چند هم حقیقی باشه آدماش وارد زندگیم نشن ، در واقع بعد از به اصطلاح دی سی کردن تمام آدماش از ذهنم بره . نگید نمیشه ، شد و من کردم . این به همین منوال بود تا ماه رجب امسال که برای گرفتن کارت اعتکاف با سایت دفتر توسعه وبلاگ دینی آشنا شدم . حالا بماند که کارت به خانوما نمیدادن و بماند که کارت به برادرم دادن و ازش قول گرفتن که وبلاگ ثبت کنه و بماند که... . بعد از مدتی هم اردوی بسیار جالب و مفید طهورا باعث شده با وبلاگ نویسایی آشنا بشم که سالها وبلاگشون رو می خوندم اما هیچ شناختی از بلاگرهاشون نداشتم مثل وبلاگ دسته کلید که البته با همسرشون ، صاحب وبلاگ عاشقانه ها آشنا شدم . یا وبلاگ کشکول جوانی که امکان نداشت بیام نت و وبلاگ کشکول رو نخونم که توی اردوی طهورا با نویسنده این وبلاگ هم آشنا شدم و این اردو باعث شد خیلی از دوستان جدیدی اما در واقع قدیمی پیدا کنم . جدید چون اولین بار بود میدیدمشون و قدیمی چون بعضن مدتها بود وبلاگاشونو می خوندم . آشنایی با خانوم قدیانی و به کمک ایشون آشنایی با آقای میری برام بسیار جالب و مفید بود . بعد از این اردو هم که بیشتر از قبل به وبلاگ نویسی روی آوردم زحمت قالب این وبلاگ رو انداختم گردن آقای بهرامی که ازشون بسیار ممنونم . حالا و بعد از آشنایی با به اصطلاح دفتری ها و خانومای طهورایی ، چت و ارتباط در نت برام رنگ تازه ای گرفته اما همچنان روی قوانینی که برای خودم گذاشتم در چت کم و بیش پایبند هستم با تغییراتی اندک البته .
و آشنایی با مدیر پارسی بلاگ ، آقای فضل الله نژاد و حاج آقای نجمی هم از دیگر خوش شانسی هایی بود که نصیب من شده بود . و از همه مهمتر آشنای با نویسنده وبلاگ زنده یاد بود که برام بسیار دوست داشتنی و جالب بود . و تمام دوستانی که در وبلاگ من لینک هستند ، دوستی و ارتباط با آنها برای من افتخار است .
میشود
برگ آخر دفتر تقدیرم را نشانم دهی خدا !
می خواهم ببینم آخر داستان چه میشود .
پاورقی :
1 - به دلایل استراتژیک پست قبلی برداشته شد . گفته بودم می برنم قصر ، باور نکردید !
2 - واقعا دلم تنگ است .
3 - حوصله شوخی ندارم .
4 - وبلاگ نویسی را دوست دارم .
5 - ربط این 5 مورد پاورقی با متن و عکس این پست چه می تونه باشه ؟!!!
هممون ماجرای موسی و شبان رو شنیدیم ،در خواست چوپان ساده دل برای شونه کردن موهای خدا ! برای تمیز و جفت کردن کفش های خدا و.... چقدر خدا این مناجات ها و درد دل ها رو می پذیره و دوست داره . خدا براش فرقی نمی کنه بهش بگیم انی احبک ، خدا جون دوست دارم ، I love u ، یا حتی بگیم جمال با صفا تو عشقه خدای با مرام ! نگید باید ادب داشته باشی یا باید بفهمی داری با کی حرف میزنی و از این حرفا .منم همه اینا رو می دونم اما من میگم دستور زبان و ادبیات حرف زدن با خدا ایقدرا هم که ما سخت میگیریم سخت نیست . مهم اینه که شاکر باشیم ، مهم اینه که همیشه به یاد خدا باشیم حالا با هر ادبیاتی که راحت تر میتونیم ارتباط بر قرار کنیم .
خود من یه مدت احساس می کردم هر چی به خدا می گم نمی فهمه حرفامو ! حالا بماند که مشکل از گفته ها و کرده های خودم بود . یه شب بعد از نماز شروع کردم به انگلیسی حرف زدن با خدا !!! اولش داد و بیداد کردم و غر زدم ، حتی حرف بد زدم به خدا ، بعد که دق و دلیم خالی شد آروم شروع کردم به گفتن مشکلم ، انگار خدا نمی دونست و من براش شرح ما وقع می دادم . باور می کنید اگه بگم به صورت خیلی غیر منتظره تا آخر همون هفته همه چی روبراه شد. نمی خوام بگم اون مدل حرف زدن و یا اینکه به یه زبون دیگه با خدا صحبت کردن همه چی رو درست کرد . نه ، می خوام بگم مهم نیست با چه زبون و ادبیاتی میگیم مهم اینه که عاشقانه بگیم و مهم اینه که از ته دل حرف بزنیم حتی اگه با لهجه ی دور افتاده ترین روستاهای افریقای جنوبی با خدا حرف بزنیم . مگه اونا خدا ندارن ؟ فقطم یه زبون بلدن و خدا با همون زبونی که بلدن به حرفاشون گوش میده .
طفلکی خدا ، هم باید بهمون نعمت بده ،هم هوامونو داشته باشه ، هم باید به انواع و اقسام حرف زدنا و خواسته هامون توجه کنه ، هم نا سپاسیمونو ببینه ، آخر سرم توقع بخشش داریم و بهترین جای بهشت هم راضیمون نمی کنه و می خوایم جای تک تکمون تو قلب مهربون خدا باشه .
این همه زور می گیم به خدا ، بازم این همه دوسمون داره و تنهامون نمی زاره . آخه چرا ؟ چرا اینقدر خدا مهربونه ؟ کی می دونه چقدر دیوار خدا کوتاهه؟!!!
حدود دو ساعتی میشه که صفحه یادداشت جدید روبروم بازه اما نمی دونم از چی و از کجا بگم . چندین موضوع و کلی حرف دارم برای گفتن و بیشتر از این ها حرف دارم برای نگفتن ! اما از هر کدوم که می خوام شروع کنم به گفتن ، واژه ها از ذهنم فرار می کنند و اجازه مرتب شدن نمی دن . ولی می خوام موضوعی رو با شما در میون بذارم که سه روزه خواب و خوراک رو ازم گرفته و من هنوز نتونستم با کسی در این باره صحبت کنم . مسئله ای که داره منو از وجدان درد می کشه .
سه روز پیش ، ساعت 6:30 صبح داشتم از خیابون خاکفرج می رقتم که......یه دفعه خورد به ماشین . به خدا تقصیر من نبود . من خیلی فرمونو چپ و راست کردم اما اون از جلوی ماشین نرفت کنار ، اصلاً انگار قصد خود کشی داشت ، یا نمی دونم شاید صبح زود بوده و اون هنوز خواب آلود . من خیلی تلاش کردم که بهش نزنم اما اون محکم خورد به شیشه ماشین و پرت شد روی زمین . من خیلی ترسیدم .واااااای وقتی یاد اون صحنه ای می افتم که به شیشه ی جلو برخورد کرد ، یاد اون صدای وحشت ناک که می اقتم نمی تونم خودم رو کنترل کنم و لا ینقطع اشک می ریزم . اما به خدا تقصیر من نبود ،من حتی جرات نمی کنم به این جوجه های کوچولوی رنگی که اول بهار میان دست بزنم چه برسه به اینکه بخوام بکشمشون . باور کنید اون خودش خورد به ماشین . من سه روز پیش حق حیات رو از یه موجود زنده گرفتم ، سه روز پیش من حق پرواز کردن رو از یک یا کریم معصوم گرفتم . من سه روز پیش یکی از یا کریم های آسمون خدا رو روی زمین کشتم و فرار کردم .من ترسیده بودم .امروز وقتی از خیابون خاکفرج رد می شدم ( مجرم بالاخره به محل جنایت بر می گرده ) دیدم یا کریما و کبوترا براش تو آسمون حجله زدن .دیدم پرای همشون سیاه شده و همشون عزا دارن . اما به خدا تقصیر من نبود ، من نمی خواستم این اتفاق بیافته ... سه روزه که اون صحنه از جلوی چشمام کنار نمی ره ، ولی دیگه نمی تونستم نگم به کسی .دارم اعتراف می کنم که من یه یا کریم رو کشتم اما حالا می گید چی کار کنم ؟ کی به خون خواهی اون یا کریم بلند میشه ؟ چقدر باید دیه بپردازم ؟ اصلاً به کی باید بدم مبلغ دیه رو ؟ چند وقت حبس ؟ حکم من چیه ؟ نکنه خدا به هوا خواهی یا کریم پاک و معصوم بخواد...وای بر من !!!
راستی کسی می دونه حکم شرعی این اتفاقا چیه ؟