هر گاه می خواهم برای عزیزی نامه بنویسم سر آغازش را نام تو قرار می دهم. اینک که مخاطبم تویی و برای خودت می خواهم چند خطی را بنگارم با چه کلامی باید آغاز کنم؟ اما باز هم ......
به نام خدا
سلام ، مرا که حتماً به خاطر داری! بنده ای کوچک از کرۀ زمین . اینجا هوا خوب است . زمین امن و امان است ، خوب البته به رسم زمان هابیل و قابیل هنوز ظلم و برادر کشی در گوشه و کنار زمین رخ میدهد اما در کل می شود گفت دنیا می گذرد . بهار هنوز زیباست ، تابستان و پاییز هنوز خیره کننده اند و زمستان مثل همیشه مغرور ، سپید و پاک . گلها هنوز شکوفه می دهند در هر بهار ، هنوز سقوط آبشار پر مفهوم تر از عروج فواره است ، هنوز کوه ها استوارند و دره ها عمیق ، هنوز یاس ها بوی رازقی می دهند و بیدها مجنون لیلی اند ، هنوز دریا دریاست و آسمان بالای سرمان است ، هنوز خورشید از تابیدن بی تاب نشده ، هنوز هر شب برای دل های دلتنگ ، ماه رخ نمایی می کند ، هنوز نگاه ها منتظرند و سینۀ جاده ها به انتظار قدوم مسافر عزیزمان چشم به راه است. می خواهم کمی از خودم برایت بگویم ، از خود تنهایم. حوصله داری؟
مامان و بابا حالشان خوب است ،روزمره را می گذرانند و تلاش می کنند تا آینده ای روشن تر برای ما بسازند . خواهر و برادرم هم حالشان خوب است، سلام دارند ! من هم ای... کم بد نیستم . در کنار تمام شلوغی ها احساس میکنم به انتهای جاده رسیده ام ، تنهایم .دل تنگم ، دل تنگ تو ، خودم ، حرف های خودمانی امان . یادش بخیر چقدر دوستت داشتم ، برایت حرف میزدم ، یادت است در حیاط حرم روبروی گنبد می نشستم و با تو سخن می گفتم؟ از خودم ، کارهایم ، اصلا انگار گزارش کار می دادم به آقای رییس ، از هر دری با تو بدون هیچ آدابی حرف می زدم . حتی برایت جدید ترین جک هایی که شنیده بودم را تعریف می کردم ! یادت می آید چه قدر رفیق بودیم با هم؟ اما احساس میکنم چند وقت است که از هم دور شدیم .نمی دانم تو مشغله ات زیاد شده یا من بی وفا شدم . راستی چه شد که آن روزهای قشنگ اینقدر کم شدند؟ من که هیچ نمی دانم ( یا خود را به ندانستن می زنم ) . می دانم که من بی وفایی کردم ، میخواهم برایت از روزهایی بگویم که از تو دور بودم . راستش خودم هم نفهمیدم چه شد که این شد ! تا پلک بر هم زدم و باز چشمانم را گشودم همه را دیدم در کنارم جز تو را، گاهی اینقدر دلتنگ تو و صدایت ! بله صدایت ، اینقدر دلم برای صدایت تنگ می شد که گوشم را به آسمان می چسباندم اما هیچ به گوشم نمی رسید و من به خیال خود تصور می کردم که تو مرا فراموش کرده ای ، نمی دانستم که تو در تمام مدت چشم از من بر نداشته ای ،نمی دانستم یا شاید فراموش کرده بودم که تو خدای خوب و بخشنده ی منی .من آن زمان نمی فهمیدم گوش من است که سنگین شده ، چشم من است که کم سو شده . چقدر به خودم و خودت ظلم کردم بی آنکه متوجه باشم . اما حالا به سویت مشتاقانه بازگشتم . در مناجات ها و دعا ها خوانده ام که دل تو هم برای بندگانت تنگ می شود ، راستش را بگو ! برای من هم دلتنگ شدی یا نه؟ تو بگو از خودت . از آن بالا ها برایم بگو . از آسمان از بهشت . راستی بال فرشتگانت که همه سالمند ، نه؟ مدتهاست که هوای دلم ابریست ، سال هاست که در نجواهایم فقط نام تو را صدا می زنم و می دانم که فقط تو پاسخ گوی تمام دلتنگی هایم هستی . من سر از تقدیر و قسمت و حکمت تو در نمی آورم برای همین گاهی از ندادن هایت دلگیر می شوم و غر می زنم ، تو ببخش . تو می دانی که شکایت نیست فقط کمی از احوال خودم برایت حکایت می کنم تا بدانی بندۀ نا چیزی روی زمین داری که در هر حال دوستت دارد و به تو محتاج است . اما من نه از روی احتیاج که از روی اشتیاق سر بر آستانت می سایم و مخلصانه می پرستمت ای یگانه معبود من .