کودک نجوا کرد :
خدايا با من حرف بزن .
مرغ دريايي آواز خواند ، کودک نشنيد !!!
کودک فرياد زد : خدايا با من حرف بزن .
رعد در آسمان پيچيد ، اما کودک گوش نداد .
کودک نگاهي به اطرافش انداخت و گفت :
خدايا بگذار ببينمت .
ستاره اي درخشيد ، ولي کودک توجه نکرد .
کودک فرياد زد : خدايا به من معجزه اي نشان بده ، يک زندگي متولد شد . اما کودک نفهميد !!!
کودک با نا اميدي گريست :
خدايا با من در ارتباط باش ، بگذار بدانم اين جايي .
خدا پايين آمد و کودک را لمس نمود ......
ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت !!! ....
محمد شاهيجاني " پيرسوک "
1386 خورشيدي
www.pirsuk.persianblog.ir
www.pirsuk.blogfa.com